روزی روزگاری، الی اسب نر خیره به آسمان پر ستاره–با توجه به خالی, شکاف تقریبا خالی که در آن هیچ درخشش قابل مشاهده است. او سعی می کند ذهن خود را پاک کند، اجازه می دهد ستاره ها تصاویر را برای او نقاشی کنند، شاید یک نقشه–راهی برای خروج از پایدار. هنوز یک روز دیگر با دو تغذیه دیر شده بود و بدون ورزش، بنابراین پاهای بلند الی و قلب مشتاق throbs برای صرف فکر ماجراجویی–چیزی که او تنها می تواند رویای.
در فاصله چیزی می شنود، می خندد.
خنده?
اون با خودش فکر ميکنه .
"آه، آیا انسان خود را به شما در تنگ واقعا؟"
گالوپ اسب نر عضلانی در فاصله، نور playfully تندرست کردن از کت پر جنب و جوش خود را. سایه کم رنگ او شروع به ظاهر شدن واضح تر می کند...
خواهش ميکنم کمکم کنيد قربان پاهام، از بی حسی درد می کنن و... و چشمانم از نگاه کردن به همان سر سبزی بیش از حد رشد کرده در شش ماه گذشته تیره و تار شده است.» الی زمزمه می کند.
چه بلايي سر انسان حيوون خونگيت اومده؟ دیگر دوستت نمی دارند؟» اظهارات اسب نر کاکل دار.
الی میترز می گوید: «نه، احساس کرده ام که هرگز محدوده این پایدار زندان مانند را ترک نکرده ام.»
"پس تو هيچوقت از بلوف هاي کنار دريا رد نشدي؟" اریک می پرسد.
"نه... هرگز، الی پاسخ می دهد.
"بذار ببرمت اونجا. به هر حال، نام من اریک است.» اسب نر عضلانی می گوید.
الی می گوید: «مال من الی است.»
اریک اعلام می کند: «خوب خوب است که شما را ملاقات می کنم، الی.»
اریک بر روی شن سختی که پایدار را احاطه کرده زانو می زند و در حالی که شروع به صحبت می کند، دنیای اطراف الی شروع به ذوب شدن و ناپدید شدن می کند. اریک طراوت هوای شور را توصیف می کند که چگونه بوی آن روزها به کت ش چسبیده به نظر می رسید. او منظره را از بلوف ها تعیین می کند، چگونه امواج آبی نیروی دریایی مانند چمن سبز جنگلی بلند حرکت می کردند.
ناگهان آهنگ اریک دیوارهای زندان را پاره می کند اما سه ثانیه بعد چوب قابل ستایش زندان به صورت جادویی خود را در اطراف بدن الی دوباره جمع می کند.
"کجا داري ميري؟" الی می پرسد.
اریک در پاسخ می گوید: «من راهی پیدا می کنم تا شما را به ساحل ببرم.» اریک مقدر شده بود الی را راهی برای تجربه احساس ماسه های گرم در زیر هووهایش پیدا کند.
*poof*
اريک ناپديد ميشه در غیاب او دنیای الی اکنون احساس خالی بودن می کند.
روزها می گذرد و هیچ چیز تغییر نمی کند. فصل ها تغییر می کنند و سبزی کم رنگ اطراف پایدار با نزدیک شدن به زمستان به سرعت شروع به کندن و فرو ریختن می کند و با آن امید الی––امید الی به چشیدن هوای شور ساحل و رقص با امواج اقیانوس.
در حالی که گرد و غبار نور برف شروع به پوشاندن چوب قالبی الی می کند، الی می توانست تروت اسب دیگری را بشنود. او به سرعت یک زیر چشمی از باز شدن مینوسکول در گوشه ای از اصطبل خود می گیرد، و سایه سینوی اریک را می بیند. اریک نزدیک می شود و الی نمی توانست کمکی کند اما متوجه طنابی می شود که به دور گردنش بسته شده است.
الی با تعجب گفت: «من فکر می کردم شما نمی آیند.»
الی با غرور در پاسخ می گوید: «بیش از آنچه انتظار می رفت طول کشید تا بفهمم چگونه پایدار را باز کنم، اما قولی دادم که قصد نگه داشتن آن را داشتم.»
اریک با استفاده از دهان خود، قلاب را به دور میله های درب به اصطبل های الی نوسان می دهد، و شروع به دویدن در جهت مخالف–تا زمانی که طناب آموزش داده شود. اریک می کشد و می کشد و بعد از آنچه برای همیشه به نظر می رسید در شروع به خم شدن می کند و در نهایت، می شکند... مثل شيشه .
وحشت زده، الی با عجله از اصطبل و به سینه گرم اریک می شود.
"حالا کجا بريم؟" الی می پرسد.
اریک اعلام می کند: «هر جا که قلب ما ما را می گیرد.»
به عنوان نسیم ساحلی می سازد فقط به سرعت به عنوان طعم الی برای جهان واقعی، الی و اریک شنیدن موسیقی جشن نرم بازی در مورد یک شهر دور در راه خود را به ساحل.
هي اون چيه؟ آیا قرار است ما را بخورد؟!» الی ادعا می کند.
اسب هاتون رو نگه دارين... این فقط موسیقی است.» اریک پاسخ می دهد.
"موسيقي؟" الي سوال ميکنه .
"بله، موسیقی. امواج صوتی wiggling را از طریق بدن شما–ساخت گوش خود را ایستادن و رقص. چرا اون پايين گالوپ نکنيم؟ فقط چند مايل فاصله داره... ما می توانیم با هم بچسبیم، قول می دهم از شما در برابر خطر محافظت کنم.» اریک تاکید می کند.
الی پاسخ می دهد: «خیلی خوب، من به شما اعتماد دارم، اریک.»
دو اسب نر enamored canter به غروب آفتاب، با هم–تا زمانی که آنها را به یک زن و شوهر از mares اجرا.
"هي پسرا، ميخواي ما رو تا جشنواره موسيقي همراهي کني؟" دو مار می پرسند.
اریک میترز گفت: «در واقع، ما قرار بود با هم برویم.»
"فانتابولوسا!" الی شعار می دهد
شما دو تا عجيب غريب هستيد ما ميريم چند تا اسب نر واقعي پيدا کنيم بيا بريم چري... يکي از مارها حرف مي زنه.
اریک و الی به چراغ ها پرانتز می کنند و تلاش می کنند تا نظرات ستمگرانه مارها را بخندند.
"مريخ؟ بیشتر شبیه این است که چه کسی اهمیت می دهد؟!» الی می گوید، سعی می کند خلق و خوی را روشن کند.
"جلوي اون الي رو بگير، ما براي اونا خيلي خوبيم... و به هر حال ، آنچه که من گفتم وجود دارد ––من واقعا می خواهم برای رفتن به دیدن چراغ، شنیدن موسیقی، و با شما باشد" اریک پاسخ می دهد.
"حق با توست. من می خواهم با شما بیش از حد– و در چشمان درخشان خود را از دست داده, که در آن نور حتی نمی داند که در آن به گزاف گویی," الی زمزمه.
اسب نرها مدتی به یکدیگر نگاه می کنند. یک تنش نرم وجود دارد، آرامش بخش است. تقریبا ً انگار در آن لحظه، روح شان در هم تنیده است. از آن به بعد نمی دانستند قوس زندگی شان چه مسیری را طی خواهد کرد، اما از یک چیز مطمئن بودند: که با هم خواهد بود.
یک ماه بعد
الی متوجه همگام شدن نفس اریک با نسیم سرد اقیانوس می شود. او در بستر شن و ماسه موقت خود را حل و فصل، تبدیل به چهره اریک، و فکر می کند به خود––قبل از او اجازه می دهد تا رویاهای خود را حمل او را دور.
بله، ما با هم به دریا رفته بودیم.
بله، ما موسیقی را با هم شنیده بودیم.
بله، دیدیم که نور خورشید در حال ریختن است.
بله، ما از ظلم درونی و بیرونی متنفر بودیم.
بله، ما اغلب شب و روز می خندیدیم.
آره، داشتيم به هم نگاه ميکرديم.
آره، الان آزادم.
آره، صورت فلکي هاش رو رديابي ميکنم.