"Days of 1908" by Max G. & Francesca E.

بر این اساس او با بازی کارت و backgammon، و وام گاه به گاه زندگی می کرد. این فرض مشتریان کافه بود، حداقل. او هرگز نامی نکرد، در عوض، او به سادگی در خارج از هر روز صبح دقیقاً در پنج دقیقه ظاهر می شد تا باز شود و تنها زمانی که توسط مالک اخراج می شد، آنجا را ترک می کرد. او همیشه همان صندلی، یک میز در گوشه را می گرفت و همین پیشنهاد را به هر کسی که می گذشت می داد.
او به هر که می گذرد می گفت: «با من بازی کن» مهم نیست که کسی که او به آنها می گفت، "انتخاب یک بازی به بازی و من آن را به ارزش در حالی که شما. من در عوض چيزي نميخوام، فقط وقت و يه بازي تو. چیزی برای از دست دادن شما وجود ندارد، فقط برای به دست آوردن."

بنابراین مهمان می نشست، یک بازی انتخاب می کرد و بازی می کرد. مهم نيست بازي که اون مرد برنده ميشه دست مهمان را تکان می داد و قبل از اینکه سعی کند نامشان را بپرسد از آنها تشکر می کرد. قبل از اينکه بتونه، اونا ايستاده بودن تا برن يا به کیف پولشون برسند تا پاداش بده و اون مرد بايد جلوشون رو بگيره تا توضيح بده.

"من گفتم که شما فقط باید به دست آورید و من هیچ چیز اگر نه یک مرد از کلمه من است." و بنابراین مرد توصیه مهمان خود را متناسب با هر آنچه که ممکن است که آنها را ails. همیشه عجیب خاص و فوق العاده مبهم، مهمان را ترک گیج به ندرت برای یک بازی دیگر بازگشت. هر چند نصيحت هميشه ضروري ميشه هیچ کدام بدون نیاز به چیزی ثابت بازی, برخی از زندگی عشق خود را, دیگران کار خود را, همه را از دست بدهند و همه کمک خود را دریافت کنید. در زمان مهمان یک بار دیگر پیشنهاد به حداقل پرداخت هزینه برای یک قهوه اما همیشه رد می شود. اون مرد اونجا بود تا کمک کنه . این مهمانان را ترک تعجب چه می تواند کارت و backgammon درآمد پسر؟

تعداد بسیار کمی دوباره به بازی باز می گشتند، با این حال، هیچ کدام بیش از دو بار برنگشتند. برخی باید چیز جدیدی به آنها گفته می شد، برخی دیگر یکسان بودند و بقیه آرزو می کردند که چیز دیگری به طور کامل گفته شود. هيچکدوم شون هيچوقت از پايان بازي رد نميشدن

اون زندگي تنهايي داشت، مرد کارت توي کافه. او روزهایش را صرف گفتن آنچه را که باید بدانند برای حل مشکلاتشان می کرد اما هرگز خود او را نمی دانست. او هرگز نامی به عنوان او هرگز برای آن خواسته شد. هر روز همان روز آخر را تکرار می کرد.

طبق معمول مرد کارت همان صندلی را گرفت، یک میز در گوشه ای، و همین پیشنهاد را به هر که گذشت داد. با گذشت فصل ها، کدو تنبل و خفاش وجود داشت چرا که یک غریبه که در کارت نورد می شد مرد می توانست تغییری در هوا احساس کند. بوی لاته های ادویه کدو تنبل هوا را پر کرد اما او در حالی که این غریبه وارد می شد از نگهبانی گرفتار شد. او مستقیم به سمت مرد کارت رفت، کت زغالی اش تضادی با دارچین یکی از مردها داشت. مرد کارت فکر "زمان برای برنده شدن برنده". اما يه چيزي وقتي اين مرد نشست احساس ميکرد تغییر باد از کافه عبور کرد. همان طور که بازی خود را انجام می کردند، هر کدام به تساوی ختم می شدند. نه یک بازی تنها برنده شد اما چنین زمان کمی باقی مانده به عنوان آنها در خارج از پنجره ها در آسمان شب تاریک به عنوان کت زغال چوب خود را نگاه کرد. يه رنگ زيبا به چشم. همونطور که اونا آخرين کارت هاشون رو سر و کار دارن مرد کارت ميتونست بگه يه چيزي بالا اومده آنها بهترین بازی خود را، یکی یکی، اما در پایان این غریبه برنده شده است. لبخندی زد و از او به خاطر بازی تشکر کرد که این غریبه به شب بیرون می رفت. همانطور که مرد کارت در نهایت شکست خورد او در آنجا در شوک نشست. مدتی آنجا نشست تا یک بار دیگر اخراج شد. همانطور که مرد کارت قرار دادن کارت های خود را دور او متوجه ارقام نوشته شده بر روی یکی از آخرین کارت. شماره غریبه... شايد يه بار ديگم ببينتش 

حالا مهمانان مرد کارت هیچ وقت شماره اش را نخواسته بودند، اسمش را خواسته بودند، کسانی که چیزی خواستند فقط یک بازی دیگر خواستند. آنها هم هیچ وقت چیزی ارائه ندادند، بنابراین قلم خراشیده شده به کارت بازی به همان اندازه عجیب بود که خود مرد به هر کسی جدید به کافه بود. هیچ دقیقا نمی دانست که مرد با شماره تلفن چه می کند، هیچ نمی دانست که تلفن دارد یا نه، اما چیزی که مردم می دانستند این بود که روز بعد، غریبه برگشت. هنوز هم سپیده دم کت زغالی خود، یک روز طولانی دیگر از بازی های کارت آغاز شد.

باز هم هر بازی با تساوی به پایان رسید. مرد کارت سعی کرد توصیه های بسیار مورد نیاز مستیک را که هر دیگری دریافت می کرد به غریبه بدهد، اما غریبه قبل از اینکه مرد بتواند صحبت کند، بازی جدیدی را آغاز می کرد. او نمی توانست وسط بازی به غریبه بگوید، آن ها قوانین نبودند و تا زمانی که بازی تمام نشد نمی دانست چه باید بگوید. دیدن به روح او به همان اندازه یک علم بود که یک هنر بود. بنابراین هر بازی به تساوی ختم می شد و با لبخندی بازیگوش غریبه بازی جدیدی را آغاز می کرد. روز کشیده در، بازی پس از بازی، نه برنده شدن و نه باخت. در طول بازی ها غریبه صحبت می کرد و سوالاتی می پرسید که هیچ بازیکن دیگری به خود زحمت نمی داد بپرسد. یک نفس هوای تازه به مرد کارت تنها بود.

برای یک هفته یا بیشتر، شاید حتی طولانی تر، این بود که چگونه آن را رفت. به زودی غریبه تنها جفتی نبود که در طول بازی ها صحبت می کرد. صحبت های آن ها خوشایند بود و سپس در روز پایانی، پس از بازی پایانی، بالاخره کسی برنده شده بود. غریبه کارت هایش را پایین آورد و دستش را بیرون گرفت. غریبه اولین نفر از مهمانان مرد کارت شد که او را بهترین کرد و در حالی که مرد می رفت تا به غریبه بگوید به چه توصیه جادویی نیاز دارد، خودش را پیدا کرد که خالی ترسیم می کرد.

"تو به مردم نصيحت ميکني، درسته؟" غریبه پرسید: «وقتی برنده می شوید چیزی را به مردم بگویید که باید بدانند. خب من بردم، پس فکر کنم يه چيزي بهت بگم. فردا به ساحل بروید و در سحرگاه شنا کنید.» و با آن غریبه ایستاد و قبل از گرفتن کت زغالی اش و ترک کافه از مرد کارت تشکر کرد.

مرد مرموز خود را احساس سبکی در قفسه سینه اش پیدا کرد. او فکر می کرد: «آیا دیگران وقتی به روح شان نگاه می کنم این احساس را دارند؟» با وجود عجیب بودن اوضاع، صبح روز بعد، پنج دقیقه تا باز شدن کافه، مرد نه در بلکه روی شن ایستاد. او همان کت و شلوار را می پوشید، کت و شلوار دارچین-قهوه ای بسیار محو شده. او مرتب قطعات را یکی یکی خارج کرد و به دریا وادی کرد.

برای اولین بار از زمانی که برای اولین بار ظاهر شد، مرد کارت به کافه بازنگشت. او نصيحت مجاني خود را به کسانی که نام او را نپرسيدند نداد. حداقل برای آن یک روز، زندگی مرد کارت خودش بود. برای چند بار به عنوان مرد به زندگی دیگری نگاه کرده بود، مشاوره در مورد عشق داده بود، او هرگز ندیده بود آنچه که او نیاز داشته است. با بالا رفتن خورشید در آسمان، مرد عجیب کارت بازی یک بار دیگر کت و شلوار دارچین خود را سپیده دم کرد و به جیب هایش رسید. او بیرون کشید، نه عرشه ۵۲ کارت ش، بلکه یک کارت واحد با یک خط اعداد که با قلم به آن خراشیده شده بود.

مشتریان در کافه در ابتدا حضور او را از دست می دهند، اما به زودی مرد غیرمعمول را با روال غیرمعمول فراموش می کردند. آنها متوجه دو مرد با لباس زغال چوب و کت دارچین که شروع به مکرر کافه با هم، گرفتن یک صندلی در نزدیکی پشت به بازی یک بازی کارت...
بازگشت