"Fairytale" by Sophia A., Ellio W., Yasmin A.

در سراسر برکه آبی ترین آب دیده شده از طریق mists از باران: در تمام زمین، قلعه ای از ظرافت خالص و اعتبار است. در داخل یک شاهزاده عادلانه و باریک با نام اطلس است، که گونه های کمرنگ که در آن هیچ بوسه hath لکه خود را ترک کرد، و پوست سرد یخ زده است. رنگ او چیزی نیست، بلکه بازتاب صرف آنچه در زیر سطح می رود است. او به عنوان تنها فرزندی برای پادشاه و ملکه محبوب، می دانست که مقید است تاج و تخت را به عنوان پادشاه بگیرد و در رد پای پدرش دنبال کند.
او هر روز از خواب بیدار می شود تا همان زندگی معمول زندگی در بدن است که خود او نیست. با این حال، این همه زمانی تغییر می کند که ساعت به ۱۲ ضربه بزند و او بتواند در دنیای آفرینش خود به خواب رود. روزهایش به آرامی پیش می رود، اما فکر اینکه بتواند واقعاً خودش در رویاهایش باشد، چیزی است که او را ادامه می دهد. اطلس در نوزادی بسیار سخت بود و از خوابیدن خودداری می کرد و ساعت ها در پایان گریه می کرد. پادشاه و ملکه هفته ها تلاش کردند تا این کار متوقف شود اما باید برای کمک به جادوگر قلعه تکیه می کردند. او یک حسادت را روی تختش قرار داد تا هر بار که ساعت به ۱۲ اطلس ضربه می بزند به خواب عمیقی بیفتد و بتواند دنیای خودش را از طریق رویاهایش خلق کند.

با بزرگتر شدن، رویاهایش شدیدتر شد، وقتی به خواب رفت این شاهزاده خانم جوان شاد زیبا با موهای خوشه بندی ضخیم طلا در اطراف گوش هایش و درخشان ترین چشمان سبز که تا به حال خواهید دید بود. با این حال هنگامی که او بیدار می شود، او مخالف آنچه که او می خواهد به بیشتر است. این سرخوردگی از قادر نبودن به خود واقعی خود را باعث اطلس دیوانه. او از کسی که این نعمت و این نفرین را به او داد کمک می خواهد. 

یک شب اطلس به سمت سیاه چال ها سرگردان شد و جادوگر قلعه را پیدا کرد. اطلس بیشتر برای خود نگه داشته می شد و کلمه ای در مورد آنچه واقعاً در داخل می جریان داشت در میان نمی گذاشتند، اما چیزی در مورد راحتی جادوگر وجود داشت که باعث شد او به روی او باز شود. او مبارزات خود را توضیح داد و به دنبال توصیه هایش در مورد اینکه چه باید کرد. او پیشنهاد تغییر طلسم را داد تا اطلس بتواند برای همیشه در داخل رویایش بماند، اما باید خانواده و زندگی اش را پشت سر بگذارد. اطلس به این فکر تعمق می کرد و خود را با سعادت خیره به آینه تصور می کرد که پر جنب و جوش ترین سایه رژ لب قرمز را به کار می برد و زیبایی او را در آینه تحسین می کرد. کاري که حتي نميتونست تصور کنه که توي زندگي واقعي اش انجام بده او از جادوگر زمان خواست تا به پیشنهادش فکر کند، اما توضیح داد که چگونه قرار است طلسم نیمه شب در تولد ۱۸ سالگی اش در ۲ هفته منقضی شود. 

آن شب، قبل از رختخواب، اطلس نشست و به سقف خود نگاه می کرد که به زیبایی با تصاویری از کفترهای سفید، پشت، مزارع پهن نقاشی شده بود و تمام یک ردیف را درو می کرد. او تصمیم خود را تعمق می کرد، به هر دو گزینه نگاه می کرد و امکانات آنچه می تواند رخ دهد را وزن می کرد. از یک سو به نوعی از زندگی اش لذت می برد. دوستانش را دوست داشت، قلعه اش را دوست داشت، اتاقش را دوست داشت و پدر و مادرش را دوست داشت. او سگ و پیشخدمتش را دوست داشت اما بیشتر از همه رویاهایش را دوست داشت. بنابراین، از سوی دیگر، در رویاهایش، او می تواند کسی باشد که واقعا ً بود. او دیگر اطلس نبود، بلکه آریا بود. زندگی آریا به اندازه سرگرم کننده نبود اما حداقل برای او بود. در رویاهایش، اگرچه خانواده واقعی اش آنجا نبودند، اما اتاقش را دوست داشت و قلعه اش را دوست داشت. او آرزو می کرد و آرزو می کرد که بتواند آریا در زندگی واقعی باشد. اما، اون ترسيده بود. هیچ دیگری که تا به حال در داستان های پری ملاقات یا خوانده بود تا به حال چنین کار دیوانه وار انجام نداده بود. به نظر می رسید هر دیگری دقیقاً همان طور که هستند خوشحال باشد که اطلس را سرخورده کرد. چرا اون تنها کسي بود؟ چرا اينقدر تنها بود؟ او فکر می کرد این افکار در حالی که شروع به رانش آهسته به خواب می کرد، درست همان طور که شب های زیادی قبل داشت به آریا تبدیل می شد.

صبح به صدای آمدن مادرش به اتاقش بیدار شد و گفت که امروز یک بازدید کننده از پادشاه دو پادشاهی بر سر دارند. مادرش از ۱۸ سالگی اطلس و اداره پادشاهی عصبی بود، بنابراین می خواست او را به پادشاه جدید دیگری به نام رابرت جوان که تازه ۱۹ ماه پیش ۱۹ ساله شده بود معرفی کند. از پنجره اش بیرون را نگاه کرد و آه کشید.

"چگونه من قرار است به یک پادشاه،" او فکر کرد، "زمانی که من حتی واقعا یک شاهزاده نیست؟"

او دید که خورشید در حال تیراندازی گسترده درخشش زرشکی آن است، چرا که از پادشاهی او بالا می رفت. با رسیدن رابرت، چیزی در مورد او احساس آشنایی می کرد. آن ها در اتاق ناهارخوری با هم ملاقات کردند چرا که آشپز سلطنتی فوق العاده ترین صبحانه را بیرون آورد و رابرت به او نگاه کرد و لبخند زد. برای یک مرد جوان صدای کاملاً بالایی داشت. اطلس در حالی که با آشفتگی درونی اش مبارزه می کرد، از آسایش رابرت در اعتماد به نفسش ضربه خورد.  او نمی توانست کاملا انگشت خود را بر روی آنچه در آن بود قرار داده است اما او تقریبا احساس می کرد که او رابرت را در یک رویا ملاقات کرده است. 

بعد از صبحانه برای پیاده روی در باغ کاخ رفتند. رابرت رهبری می کرد که انگار قبلاً این مسیر را طی کرده است. آن ها خود را در حیاط کاخ، رو به بزرگترین پنجره کل قلعه، با آبشار کوچکی که به حوضچه زیر جریان دارد، پیدا کردند. پنجره با تراکم برکت داده می شد و مانند آبی ترین آبی که از طریق میش باران دیده می شد، بازتاب ها روشن بود.

رابرت که اینقدر بی رحم ظاهر شده بود، به شدت صحبت کرد: «من جادوی جادوگر را در تمام طول راه از پادشاهی ام احساس کردم.»

اطلس بالا را نگاه کرد، شوکه شد. بزرگترین راز او رویاهایش بود. پس به نظر می رسید رابرت چگونه با چنین نیرویی به سمت او کشیده شده است؟

رابرت گفت: "قبل از اينکه پادشاه بشم من يه پرنسس بودم" جادوگر همان جادو را روی رویاهایم اجرا کرد، اما من طلسم را شکستم.»
آلتاس مبهوت به او نگاه کرد: «چگونه رویایتان را به حقیقت پیوست؟» پرسید.

رابرت در پاسخ گفت: «با نترس بودن». 

شاهزاده جوان اطلس با رابرت روبه رو شد، آنقدر بدبخت و محفوظ، چشمان اشازی اش با اشک های احمقانه نیمه رو به رو شد. رابرت سپس از اطلس خواست که با بازتاب او روبرو شود و با مردد نگاهش را بالا می آورد. با توجه گرم آریاس ملاقات کرد، چشمانش پر از همان اشک های احمقانه شاهزاده خانم در بازتاب بود.

رابرت به اطلس روی می آورد و می گوید: «من تو را می بینم. من زمانی بدبخت و محفوظ بودم و به بازتابی مثل این رسیدم تا ببینم باید چه کسی باشم.»

همه چیز به جای خود افتاد، آریا متوجه شد که نیازی به از دست دادن خانواده اش برای تبدیل شدن به ملکه ای که همیشه قرار بود باشد ندارد. آریا در ادامه با غرور زیادی در کنار خانواده سپاسگزارش که به اندازه قبل از او حمایت و دوستش داشتند، بر پادشاهی خود حکومت کرد.

با موهایی از خوشه بندی ضخیم طلا دور گوش هایش،
و چشمان اشقاف نیمه با اشک های احمقانه
مانند آبی ترین آب دیده شده از طریق mists از باران: -
گونه های کمرنگ که در آن هیچ بوسه ای لکه اش را ترک کرد،
قرمز زیر لب کشیده شده از ترس عشق،
و گلوي سفيد سفيد تر از سينه کبوتر .
افسوس! افسوس! اگر همه باید بیهوده باشد. -
پشت، میدان های گسترده، و درو همه یک ردیف
در گرما و زحمت زحمت کار به صورت پوشیدنی،
به هیچ صدای شیرین از خنده و یا از لوت.
خورشيد داره درخشش زرشکیش رو پهن ميکنه
با این حال ، پسر رویاها : و نه می داند که شب nigh است ،
و در شب، هیچ مردی میوه را جمع نمی کند.
بازگشت